از این به بد دو بر مینویسم اگه شد فارسیش میکنم اگه هم نه خودتون ببخشید،
اول از همه عید به همه تبریک میگم، انشاالله خدا همهی صداهاتون شنیده باشه،
من امروز عصر کارم شروع میشه بخاطر همین کلی وقت آزاد دارم، علی هم دیشب اینجا موند، برای عیدی یک گوشواره خیلی قشنگ برام خرید بود، اصرار داشت که بپوشمش که متاسفانه دیدیم که سوراخ گوشم بسته شده، من اگه چند روز گوشواره توئه گوشم نباشه سوراخش بسته میشه، چند روز پیش گوشواره بلند گوش کرده بودم وقتی موهامو شانه میکردم گیر میکرد توش، که بار آخر چنان گیر کرد که گوشواره با درد فراوان از گوشم کنده شد، منم دیگه نکردمش تو گوشم و دیگه یادم رفت گوشواره دیگه بکنم. خلاصه علی با همون گوشواره و الکل و کرم دوباره سوراخشو باز کرد، خدارو شکر این یکی به گوشم میچسبه و لازم نیست که دیگه درش بیارم،
بهتون گفته بودم معلم هستم؟ زبان تدریس میکنم، البته بیشتر به صورت خصوصی و توئه موسسهها، یک مدرسه هم درس میدم اونم فقط یک کلاس که البته استخدام رسمی نیستم،
خلاصه امشب کلاس دارم ۶ ساعت پشت سر هم، علی گفته که با ماشین نرم که شب از سر کار بیاد دنبالم که شام بریم بیرون، دلش هوس بیرون رفتن کرده بود،
دلم میخواد ورزش کنم اما نمیدونم چه کلاسی برم، اگه ورزش میکنید برام بنویسید که چه کلاسی میرید و چه جوری هست! علی هم خیلی اصرار داره که من ورزش کنم، بیشتر حس میکنم دلش میخواد خیلی خونه تنها نباشم، و سر خودمو یک جوری گرم کنم، خلاصه منم گفته بودم بد از ماه مبارک یک کلاسی انتخاب میکنم که برم اما هنوز به نتیجه نرسیدم، راستش حوصله دنبال کردن ورزشهای جدی ندارم، مثلا یک رشته ورزشی، تنیس و این چیزا، دلم کلاسهای گروهی میخواد،
یک خانوم بهم گفته بود که خیلی پراکنده مینویسم، منو ببخش خانوم، من نویسنده نیستم کم کم دستم میاد، آخه نمیدونم از کجا شروع کنم، از چی بگم!
میخواید از خونم شروع کنم؟
من توئه یک آپارتمان زندگی میکنم، که نیم طبقه نیم طبقه بالا میره، در نتیجه همسایه ندارم توئه طبقه خودم، رابطه خاصی هم با همسایهها ندارم، دلم نمیخواد فکر کنن من جذام دارم و شوهر شون قایم کنن، البته همینجوری هم دیده خوبی به من ندران همهی خانومهای ساختمون مانتو هستن و من تنها کسی هستم که چادری هستم و رو میگیرم، شاید هم واقعا فکر میکنن من جذام دارم...اما من بهشون سلام میدم همیشه،
اما علی رابطش بیشتره...اونم حس میکنم میخواد خودشو و وجود خودشو نشون بده، بذارید دلش خوش باشه، این همه دختر جوان و تر گول بر گول! فکر میکنه حالا اگه من مثلا مجرد دیده بشم شاید خوب نباشه، البته بی راه هم نمیگه، اما این محل کسی کاری به کار من نداره، اونم وقتی که کسی منو نمیشناسه، خلاصه منم حرفی بهش نمیزنم، اگه اینجوری راحته که فکر کنه بذار فکر کنه،
به نظرتون اگه بخوام اینجا رمزی کنم که خانومانه تر بنویسم چه جوری میتونم بفهمم که واقعا خانوم رمز منو میگیره؟
اگه وبلاگ نویس هستید و توئه این زمینه مهارت دارید لطفا بهم بگید،
واقعا خانوم راست میگفتن واقعا افکارم در همه! چه انتظاری دارید، من تازه چند ماه از بیماری استرس نجات پیدا کردم، ریشه افکارم مرتب پاره میشه،
داشتم از خونم میگفتم براتون،
اصلا بذارید براتون خاطره بگم،
من و علی که صیغه کردیم، بعدش گفته بریم بیرون که من خونه هم بهت نشون بدم، خلاصه امدیم جای خونه خوبه، ساختمانش هم نو ساز نیست اما جدید، خلاصه امدیم تو، خیلی تو ذوقم خورد دیوارها کثیف، کابینتها بد،
منم چیزی نگفتم، یعنی روم نشد، اما خوشحال هم خودمو نشون ندادم، من فکر میکردم که اینجا اجاره کرده اما بعدن فهمیدم که آپارتمان خودش، بهم گفته که میتونم خونرو اونجوری که میخوام درست کنم، چون چند سال اونجا اجاره بوده و مستاجرها داغونش کرده بودن، خلاصه منم گفتم یک رنگ یک دست سفید، و عوض کردن کابینتها و وان کافی، خلاصه رنگ انجام داد، بد شروع کردیم وسیله خریدن و چیدن توئه اون بین هم کابینتهای جدید زدن، البته بدنه همون قبلی بود فقط در هاشو عوض کردن،
وسیله هم یک دست مبل گرفتیم، یک میزه ۴ نفر، تلویزیون، یک تخت، میز تحریر، کتابخونه، میز آرایش، وسایل آشپزخونه هم خیلی محدود، دیگه ساکن شدیم، بقیه چیزا کم کم خریدیم، هر وقت چیزی میخوام برای خونه بخرم، خواهرم همیشه مخالفت میکنن، همیشه انگار فکر میکنن این زندگی دوامی نداره چرا پول بریزم دور، روشون نمیشه! اما اگه میشد میگفتن آدم برای زندگی موقتی که اسباب یک عمر جمع نمیکنه،
اما علی همچین حسی نداره، چون خودش هم به این خونه زندگی اهمیت میده،
چقدر حرف دارم برای گفتن....
منم زن دومم. ما عقد کردیم. ( 10 ساله) تا 5 سال قبل مثه تو همه فکر می کردن زندگی ما هم موقته، اما ما ثابت کردیم که اینطور نیست. شوهر من 30 سال از من بزرگتره. شاید اختلاف فکری داشته بشیم، اما تو کدوم زندگی اختلاف فکری نیست؟؟!!
سلام عزیزم، بچههای شوهرت کنار اومدن با این موضوع؟
سلام عزیزم
اولین باره که وبلاگتو میخونم.از خداوند برات بهترینا رو آرزو میکنم
گوشواره جدید مبارک
ممنونم عزیزم،
سلام خوشحالم که از زندگیت راضى هستى و واقعیت را مى نویسى به مرد دمدمى مزاج اطمینانى نیست پس از حال لذت ببر و پشتوانه مالى خودت را محکم کن موفق باشى
کلا به هیچ چیه این زندگی اعتمادی نیست، فعلا که زندهایم،
سحر جان چه اصراریه که بدونی مطالبتو خانوم میخونه یا نه تو برا دل خودت بنویس همونطوری که سبکت میکنه فقط برا اینکه خواننده سردرگم نشه بعد از تایپ یه بار بازخوانی و غلط گیری کن و اگر احساس کردی یه جاهایی از موضوع پرت شدی اصلاحش کن همین.در ضمن من و تو هم یه جورایی با هم همکاریم
دیگه بی پرده نوشتم، عزیزم اگه دوباره خونیش کنم، پشمیون میشم دیگه اصلا ثبت نمیکنم، من خیلی مشکلات درونی دارم،
خب یکم مطالب وببلگ روبخونی میفهمه دختر یا پسر
بعدش ببین چند وقته وبلاگش تاسیس شده که مطمئن باشی
راستی گوشوارت مبارک
دیگه فعلا بی پرده نوشتم من هم چندتا خواننده بیشتر ندارم
تو هم اهمیت بده معلومه که مهمه
تو داری تو اون خونه زندگی میکنی باید روحیه داشته باشی
گوشواره ات هم مبارک باشه
به نظر من هیچ طوری نمیشه مطمن شد که وبلاگی رو حتما یک خانم مینویسه یا آقا واسه همین دنیای مجازیه
بله سعی میکنم از چیزهایی کوچیکه زندگیم لذت ببرم، امروز بعد از شاگردم تصمیم گرفتم برم گل تازه بخرم، منم فکر میکنم نمیشه اصلا فهمید،