All I want is nothing more,
To hear you knock on my door,
I could die happy, I am sure,
When you said your last good bye,
I laid in bed and cried
If you have loved me, why did you leave me,
Take my body,
All I want is, All I need is, to find somebody,
You brought out the best of me, the part that I have never seen,
My life should be on movie screens,
All I want is, All I need is, to find somebody,
برای کسی که اینجا میخونی، من بارها از خودم پرسیدم که چرا من؟ چه جوری؟
هیچ وقت به جوابی نرسیدم که چرا اینقدر سردم و سنگم، من زن بدی نیستم، خوشحالی و ناراحتی درک میکنم، وقتی شاگردم رتبه خوب میارن خوشحال میشم خیلی، وقتی بچههای خواهر برادرم پیشرفتی میکنن خوشحال میشم، حتا معنی نگرانی و ناراحتی هم میدونم،
اما من سنگم،
میدونم که از افسردگی شدید رنج میبرم، اما خودم فکر نمیکنم افسرده باشم، من نه گریه میکنم، نه تاریکه دنیا هستم! من فقط بی هدف مثل سنگ دارم پیش میرم،
قبل از این که بیام اینجا رفتم پیش همون حاجی که منو به سارا معرفی کرد که استخاره بگیرم که بیام یا نه! حالا هوا اون روزهای منو داشت..نزدیکهای عاشورا هم بود اما من مثل سنگ،
اونجا چیزی شنیدم که وقتی که خواهرم صحنید داشت دیوانه میشد، اما من مثل سنگ!
تو مسجد که بودیم خواهرم بهم اشاره کرد این دو تا خانوم هوو هستنا! منم که هنوز بعد از این همه سال گذشتم توئه اون محل پاک نشده، زن دوم (عقدی) اومد جلوم و نشست به حرف زدن، که چقدر خوشحاله و چقدر رابطش با زن اول خوبه، و زن اول اومده دنبالش و به اصرار زن اول ازدواج کردن، از من پرسید!
منم گفتم که با سارا رابطه خاصی ندارم، تا همین چند وقت پیش صورت من هم ندیده بود! چه برسه که با هم دوست باشیم!
خلاصه نمیدونم چه جوری حرف کشیده شد به این که، زن اول و شوهرش همیشه دلشون میخواسته که نفر سومی هم توئه تخت باشه باهاشون، خلاصه زن اول ایشون انتخاب میکنن، حالا بعضی شبها!!
من گفتم حرامه!اما با اعتماد به نفس گفت اگر ***** زن دیگه نبینه حرام نیست...
خواهرم اون شب تا صبح دعا ظهور میکرد، من هم مثل سنگ به فکر کارم بودم که داشتم از دستش میدادم،
شاید این مدت اینجا به فکر دارمان بیفتم از این حالت بیام بیرون، کم کم به ماشین دارم تبدیل میشم، اما من علی دوست دارم، از دوریش دلم میگیره، اما الان که فکر میکنم شاید علی با اون بیرون باشه برام سنگین نیست... دلم میخواد بتونم دوباره گریه کنم
شرکر علی اینا تو یکی از شهرستانها نیاز به نیرو داشت، این شد که علی مجبور شد چند ماهی قبول کنه که به این شهرستان بیاد، (اینجا همون شهریه که صیغه اول علی توش زندگی میکنه)
یک شب که علی خونه خودشون بود، دیدم سارا داره بهم زنگ میزنه، نگران شدم فکر کردم که علی اتفاقی براش افتاده، با ترس و تپش قالب گوشیو برداشتم، دیدم که صداش آرومه، گفت که حتما باید منو ببینه، برای همون شب قرار گذاشت،
من رفتم دوش گرفتم، روسری اتو کردم، چادر سرم کردم توئه لابی خونه منتظر نشستم، دلم مثل سیرو سرکه میجوشید، نگران بودم که چی میخواد بهم بگه، (من اون موقع هنوز از اتفاق کاری علی خبری نداشتم)،
ماشینش دیدم، رفتم سوار شدم، دیدم به پهنای صورتش اشک، سلام دادم، و جواب گرفتم، بدون هیچ دست دادنی،
سارا شروع کرد، که علی منتقل شده، میتونسته قبول نکنه، اما کرده، من دلم نمیخواد به اون شهر بره، دلم نمیخواد دوباره یاد عشقو عاشقی بیفته، و تو هم باید باهاش بری!!!
من که کلا از همه چیز شوکه بودم، به سارا گفتم من درس میدم، شاگرد خصوصی دارم، نمیتونم!!! حالا فکر کن من هم رفتم اگه بخواد ببینتش نمیتونه به من دروغ بگه؟!!
اینجا فهمیدم که عشق چیه! چیزی که من تجربشو ندارم، نه کسی عاشقم بوده و نه من عاشق شدم،
این بین من چی کار میکردم؟ (من خبر دارم که علی هنوز بهش پول میده...من خبر دارم که بعد از هر بار که پول براش میفرسته، اون بهش پیغام میده که: مرسی گلم)
من خبر دارم که سارا داره هورمون درمانی میکنه، و حتا نزدیک تخمک گذاریش که میشه علی باید برگرده...
سارا منو مجبور کرد که با علی بیام، بهم پول این مدت تدریسمو داد،
حالا من اینجا هستم، توئه یک آپارتمان ۴۰ متری مبله شده، روزها برای خودم میگذرونم،
دیشب به علی گفتم که اگه رفتی دخترک ببینی به من نگو! من نمیتونم به سارا دروغ بگم!
اسید پاشی،
اسید پاشی مگر چیزی جز این است که ترس ایجاد کنند و زنها را بیشتر از همیشه در خانه حبس کنند؟!
کجای قرآن آماده با زور چادر سر کسی کنید؟
ما همان زنانی هستیم که پشت حضرت محمد نماز میخندیم و جلو مردها! حالا کجایم؟
حجاب زوری نمیشود!