الان از صبر و حوصله خارج که بخوام از زندگی اولم بگم، اما میخوام کمی از آشنایی خودم و علی بگم،
من بعد از طلاقم، مدتی خونهٔ خواهرم زندگی میکردم، خوب خیلی سخت بود، همش باید توئه اتاق میبودم، شوهر خواهرم خسته از کار میومد حالا بخاطر من نمیتونست راحت باشه خونهٔ خودش، منم از پوشیدن چادر، حمام رفتن و حتا دستشویی رفتن خیلی برام سخت میشد،
برادرم پیشنهاد داد که برم خونهٔ برادرم و خانومش،
این مهاجرت هم بدون دردسر نبود، یک زن و شوهر جوون منو اونجا میخواستن چی کار، که لحظههای لذت بخششون باید با من شریک میشدن،
نمیخوام توئه دردسرهاش برم،
اما خوب چه میشد کرد، حرف مردم اجازه نمیداد که من خونه جدا بگیرم،
یک روز که از همه جا خسته و رونده شده بودم، رفتم مسجد محل، اونقدر گریه کردم که همی بدنم خشک شد،
بعد از نماز وقتی دور حاج آقا خالی شد رفتم بهش گفتم برام استخاره بگیر،
وقتی حاله منو دید گفت برای چی؟ چی شده؟
منم گفتم نمیدونم سوالام چیه، فقط دلم میخواد خدا یک چیزی بهم بگه، یک نشونه،
حاجی هم یکم باهم صحبت کرد، و گفت که خودم حواسم بهت هست و معرفی میکنم شاید جوونی پیدا شد،
(اون موقع من ۲۵ سال بودم)
آشنا و همسایهها هم بیچارهها سعی میکردن به قول معروف منو آب کنن، خواستگار میآمد، اما منو نمیخواستن و انهأ که میخواستن واقعا شرایطشون به من نمیخورد،
آشنا و همسایهها هم بیچارهها سعی میکردن به قول معروف منو آب کنن، خواستگار میآمد، اما منو نمیخواستن و انهأ که میخواستن واقعا شرایطشون به من نمیخورد،
مثلا یکیشون اون زمان که من ۲۴-۲۵ سال بودم، ایشون ۴۸ ساله بودن و دخترشون یک سال از من بزرگتر بود، بچههاشون هم به این ازدواج راضی نبودن،
در ضمن از همسایشون شنیدم که خانمی که صیغه کرده بودن، بچها خیلی اذیتش میکردن و تا حدی که کتکش میزدن،
یکی دیگه هم که خوشش اومده بود، یک آقا ۲۶ ساله بودن که بعد از تحقیق فهمیدم اهل مشروب خوردن هست، و با دهان نجس نماز میخونه،
توئه این اندک خواستگاری که من داشتم فقط این ۲ تا راغب به ادامه بودن،
الان مجرداشم خواستگار ندارن بخاطر مطلقه بودنت نبود در کل خواستگار کمه