من یک زنم، مثل تو،
هر چه کنم، محکومم، برای حقم بجنگم، سکوت کنم، قانون را پیروی کنم، به حرف خدایم باشم، یا به تو اعتماد کنم، فرقی نمیکند من همیشه محکومم،
من محکومم به شنیدن و راز دار بودن،
حامل شدن من مشکلی را درمان نمیکرد، شاید دارم بهونه گیری میکنم، من خودم هم زیادیم چه برسه به بچّم،
ما هم جلسه ۳+۱ (یا شاید ۳-۱) داشتیم،
من نشسته بودم، علی کنار سارا و من رو به رو، اتفاقی که تابحال بین ما نیفتاده بود، مثل تمام فیلمهای که دیده بودیم و دیده بودید! دو هوو! و شوهری که شاید هم دل هر دو را دارد یا دل هیچ کدام را! این بار دلم نمیخواست رویم را بگیرم که سارا من را نبیند، اگر من را نبینند یعنی من نیستم؟
بعد از کلاس من قرار گذاشتیم، توئه دفتر علی،
من زودتر رسیدم، علی استرس داشت، من هم! اما سارا محکم بود، وقتی وارد شد، روسری ساتن آبیش را دیدم، با پالتو آبی نفتی که دکمهای جلویش باز بود با تنیک بلنده کرمی که تا زیر زانویش بود و چادری که روی بازویش انداخته بود،
رویم را نگرفتم، گفتم بذار ببینه که از من سر تر هست، بذار ببینه که رقابتی در بین نیست،
علی حرف میزد، من همچنان در فکر حرفهای کلاسم بودم، بحث داغی که در مورد چند زنی پیش آماده بود، به حملههای اسلامی به روایاتهای که ازدواج من را زیر سوال میبردن، و به حرفهای دختر دیگری که توئه کلاسم هست! اسمش olga هست! فکر کنم روس باشد! الگا، در چند پست راجب به خانواده صحبت کرد، بحث میکرد که خانوادههای تک همسری شاید عرف باشد اما دلیلی ندارد تنها شکل خانواده باشد، (البته اون به خانوادههای چند شوهری هم اعتقاد داشت)
بگذریم،
نشستیم! سارا حرف زد، خیلی روک! حرف آخرش این بود که شریکی برای اموال پسرهایش نمیخواهد! نمیتواند بچه علی را در من تصور کند!
علی حرف نمیزد! سکوت محض!
سارا گفت اما من و علی تصمیم گرفتیم که دوباره بچه دار شویم، اگر خواسته خدا باشد دوباره حامله میشود!
سارا گفت، اما از تنهای من میترسد! اگر روزی سایه علی نباشد، و پسر (ایشالا نوه و عروس دارد) اما من کسی را ندارم،
به من گفت که قانونی هست که خنومهای که سنشون از حدی بیشتر هست، میتونن دختر به سر پرستی بگیرن، و اگر این جوری باشد، پیشنهاد داد که من از این روش اقدام کنم! نمیدونم چقدر صحت داشته باشد؟)
دیشب که شنبه شب میشد، با خانواده زیر پوستی به گشت گذار رفتیم،
جاریها یا در حال غیبت کردن از هووهایشان بودن، یا خانواده علی، یا در حال توجیه کردن همیشگی خودشان که چیزی کم نداشتن و خواستگارهایشان صف کشیده بودن برایشان. کلا میخواهند جلوی هم دیگر کم نیاورند، (دروغ گو کم حافظه میشه اینجا میگن! برای جاریها اسم انتخاب کرده بودم؟) اسم جاری کوچیکه که هنوز صیغه هست لیلا هست و بزرگ که رسمی شده شهره،
خلاصه از روزی که شهره عقد شد، لیلا در فکر بچه گانه خودش تیم تشکیل داده، من و خودش در یک تیم و شهره در تیم دیگر، حتا وقتی حرف میزند و میخواهد نیشو کنایه جلو مردها به خانواده علی و یا هووها بیندازد، از فعل جمع استفاده میکنند (یعنی خودش و من)
دلم برای لیلا میسوزد، سنی ندارد و این جور زندگی شاید در لیاقتش نباشد، دیشب دیگر خیلی روی منبر رفته بود و آنچنان از خودش و خانوادهاش میگفت که مردها هم چهار چشم شده بودند! حرفهایش که تمام شد، آروم در جمع زنانه خودمان بهش گفتم که اگر من جای پدر تو بودم در خانه زندانیت میکردم، خیلی زود کوتاه آمدند و اجازه دادند که خودت خودت را در گیر چنین رابطه ی بکنی،
البته خیلی زود گارد گرفت که تو خودت چرا!!!
دیشب کمی از چیزهایی که در درسم خوانده بودم صحبت کردم، و واقعا به این نتیجه رسیدیم که ما هیچی از اسلام نمیدانیم، دلم میخواهد هر چه زودتر به مبحث چند زنی برسم و مقالههای که استاد مشخص میکنند را بخوانم...
دیشب هم علی اینجا خوابید، و مثل همیشه قبل از خواب به سارا زنگ زد، احوال بچها و خودش را گرفت، برنامه امروزش را بهش گفت،
سلام. دوست هاى عزیز
این روزها مشغول درس و کار هستم،
یک سال مى شد که سارا در تلاش به راضى کردن على به وازکتومى بود اما على راضى نمى شد
صیغه عقدى برادر على به من میگفت که تو سیاست ندارى و باید با سارا عاقلانه رفتار کنى و به سارا بگو که به شرط عقدى شدن میرى و لوله هاتو مى بندى.
من که نگفتم تا به حال چیزى، اگه شما بودید مى گفتید؟
اما حالا شرایط عوض شده،
سارا علاقه زیادى به اقا داره و حالا که مریض شدن انگار از حرفه خودش برگشته و به على گفته که دیگه لازم نیست وازکتومى انجام بده.
دست به دامن امام غریب شدم که شاید راضى بشه من حامله بشم. شاید هم مى خواد خودش اقدام کنه!
مدتى بود هیچ دل خوشى نداشتم، در روتین زندگى گم شده بودم و یدک کشیدن اسم صیغه روى دوشم سنگینى میکرد،
یکى از شاگردهاى خصوصیم راهى به غربت شد، ٢٣ سال سن داره و رشتش گرافیک هست،
روزى که امد براى خداحافظى ، بروشور هاى دانشگاهش را اورده بود که ورق بزنیم
وقتى که رفت انگار من لایه بروشور گیر کرده بودم و با خودم خیال پردازى میکردم که اگه من جاى او بودم!
على براى شام فردا شب دیدم، با هم صحبت میکردیم، از اون شب ها بود که براى چند ساعت احساس ارامش میکردم
به على گفتم براى چند ساعتى در خیال یک تغییر اساسى در روتینً زندگى بودم
على خندید گفت، من زنم راه دور نمی فرستم ...
خلاصه صحبت به لودگى و حرفهاى روزانه کشیده شد
شب على رفت خونش
من هم تا صبح تو سایت دانشگاها مى چرخیدم
یک دانشگاه پیدا کردم که میشه به صورت انلاین واحد برداشت حتى اگه پذیرش از رشته خاصى هم نداشته باشم، البته هیچارزش مدرکى هم به مراتب نداره
اسم یک واحد خیلى مجذوبم کرد "زن در اسلام"
صبح دیدم على واتساپش روشنه، لینک دانشگاه براش فرستادم
جوابم را نداد!تا عصر
که فقط نوشته بود که شب میاد خونه
شروع به مرتب کردن خونه و خودم کردم و مواد کوکو هم اماده کردم
على رسید، چاى دادم بهش ، پشت میز اشپزخانهً نشست و من مشغول سرخ کردن شدم
بعد گفت لینک دیدم، شدنیه!! اما انگار اخر ترم باىد انجا امتحان بدى!
من ساکت بودم و اون ادامه داد
اما انگار اگه ١٠٠ کیلومتر فاصله داشته باشى ، میشه درخواست داد جاى دیگه امتحان بدى، اما فکر نمیکنم ایران بشه
ارزشیم که نداره چون مدرکى بابت یک تک واحد هم نمیدن ،
اگه بخواى براى دل خودت بخوانى به حاجى فلانى که کارت اعتبارى داره میگم که اگه لطف کنه از کارتش استفاده کنیم
یک هفته کارهاش طول کشىد
اما الان ثبت نام شدمممممممممممممممم
وخوشخالممممم
ببخشید که دوباره در جواب دادن کامنتها کوتاهی کردم، خیلی دیر به دیر مینویسم و وقتی حسو حال نوشتن میاد دلم میخواد درد دل کنم، همین.
زن دوم شدن یک خوبیهای هم داره، یکیش اینه که همیشه برای خانوادهها حرف برای گفتن از زندگی ما هست، خلاصه بحث غیبت، سیاست مداری و همه چیز جوره جوره، خیلی صحبتها راجب به زنهای دوم و صیغه دارم اما من کی باشم که حرف بزنم، اما این مدت بهم ثابت شده که واقعا چند دسته میشن!
هفته پیش صیغه برادر علی زنگ زد که میخوام بیام خونت و ببینمت، از وقتی اون یکی صیغه برادر علی ازدواج دائم کردن، این خنوم که اینجا بهشون میگم لاله هم خیلی سعی دارن که دائم بشن، و خلاصه تمام خبرهای خانواده اولی و کلا زندگی علی اینارو هم این لیلا خانوم ما پیدا میکنه،
گاهی اوقات درکش میکنم، چی کار کنه عاشق و تا به مراد دلش نرسه انگار کوتاه بیا هم نیست، نمیگم کارش درسته یا غلط، اما به خیال خودش خوشبختیش تو همینه، اسم شوهرش هم هادی هست.
من نسبت به لیلا راحت ترم، من نه عاشق شدم نه دل داده، گاهی میگم کاش من مرد بودم، شاید هم سنگ شدم، شاید هم بی احساس شاید هم...ولی اونقدر افسرده هستم که به خیلی از احساسها بی حس هستم، لیلا خانوم تشریف آوردند ۲۴ سال سنّ بیشتر نداره، تمام خبرها ریز و درشت تعریف کرد.. از این که کدوم دختر هارو برای پسر علی نشون کردن، کدوم دیده کدوم ندیده، چرا اینو پسندیده چرا اونو نپسندید، سارا چی خرید، کجا رفته، مهمونی داده! همه چیز! بعد هم از هوو خودش، بعد غر و ناله...حرفاش که تموم میشه احساس حالت تهوع بهم دست میده، سر گیجه میگیرم و حالم بد میشه، کلا خیلی نمیتونم سرو صدا تحمل کنم، اونم منی که برای کارم همش دارم حرف میزنم، و تو شلوغی کلاس هستم دیگه از حوصله من خارجه، میدونم هادی، لیلا عقد میکنه، چیزهایی علی بهم گفت اما من چیزی نمیگم که دختر الکی امیدوار نشه،
علی شب زنگ زد که نماید، تا ۴ روز بعدش هم نیامد، گفت کار دارم، دلتنگش شده بودم اما خوب چی کار میشه کرد، تا این که زنگ زد و گفت دیگه دختر حاجی فلانی پسندیدن البته میدونستم قبلان خواستگاریش رفتن و همه راضی بودن جریان مال قبل اما خوب بله برون شده بود!
خیلی سوالها توئه ذهنم داشتم،
بهش گفتید که صیغه داری؟البته حتما میدونن، حرفها خیلی زود میپیچه..اما علناً راجبش حرف زدن؟
عروس خوشگل؟چه جور آدمیه، پسرت (سینا) چه احساسی داره،
چی کار کردید براش، و و و
اما خوب نپرسیدم، فکرش نکنید که من خیلی عقل هستم یا خانوم، بهتر بگم که تحمل شنیدن ندارم، از زندگی که در حال جریان و شما از پایین به کفه شیشه زندگی اونا نگاه کنید، خلاصه علی تقریبا بعد یک هفته اومد خونه،
برایم یک فیلم هم اورده بود، فیلم یاسمن آبی، خیلی قشنگ بود، از روی مبل که میخواستم بلند شم دستمو کشید و منو کشوند تو بازو هاش، بهم گفت وسط فیلم بلند نشو، موهامو از کنار شونه ناز میکرد،
خیلی دگر گون بودن، از عجیب بودن مردا، بهش میگم خیلی عجیبی علی، گاهی اوقات میترسم ازت، بهش گفتم خیلی چیزا درک نمیکنم، این جمله که ذات مردها چند زنی هست هم درک نمیکنم چون میدونم دروغه، اینو درک نمیکنم که گاهی با من همبستر نمیشی چون تو فکر سارا هستی، گاهی هم شده به فکر من باشی و با اون همبستر نشی؟
گفت آره!
گفتم شاید دروغ بگی، اما خیلی عجیبی، ساعتها راجب به رابطمون حرف زدیم کاش صدامون ضبط کرده بودم، آدمیزاد موجود پیچیدهای از اون عجیب تر رابطه شون با همه، نمیشه همرو توئه یک الگو جا داد، نمیشه، زندگی خودمو نگاه میکنم، احساس من به علی، خیلی با زنهای دوم دیگه فرق میکنه، چه اونا که این مدت تو وبلاگها آشنا شدم چه اونایی که دیدم از نزدیک، حتما بقیه زنهای دوم هم اینو نسبت به رابطه خودشون فکر میکنن،
علی احساساتی شده بود،منو ولل نمیکرد، خیلی بهم نزدیک بود، بهم استرس میداد، از روی احساسش گفت من تورو آخر عقد میکنم، من نمیتونم تورو از دست بدم، من نمیتونم تصور کنم دست کسی به تو بخور، و از جمله حرفهای که توئه مود لحظه گفت میشه، اون شب شب، عاشقانهای بود، شاید مثل یکی از فیلمهای دیگه وودی آلن، اما وقتی صدای نماز صبح در اومد، توئه حموم بودم، زیر آب با خودم فکر میکردم اما به هیچی فکر نمیکردم، علی دارو باز کرد گفت چقدر طولش میدی؟ از توئه نگاه اونم میتونستم ببینم که درگیره با خودش،
شاید باید با خودمون کنار بیایم که زندگی ما به الگو بقیه نمیخوره اما خوب اینم یک زندگی، اون شب دلم میخواست که با سارا حرف بزنم، نه که دنبال هدف خاصی باشم بلکه فقط بشناسمش، همیشه از این بشر دو پا در عجبم، که چی میشه یک تصمیمهای میگیرن یه راهیو میرن...
البته بماند که دیروز سارا دیدم...یک ساعت دیگه تا اذان صبح مونده و من هنوز نخوابیدم، علی اینجا نیست..